ساریناسارینا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

عاشقانه هایم برای تو

دلنوشته ای از جنس احساس خاله جون

1392/1/22 16:28
نویسنده : مامان نسرین
547 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خدا

سلام خاله جون

خوبی خاله؟

فدات بشم من

میخوام ماجرای دیروز رو برات تعریف کنم

دیروز بعد ازظهر گلوم درد میکرد

یکمی سرما خورده بودم

ناراحت هم بودم که شما ها از پیشم رفتین

به جای همیشگی که میخوابیدی نگاه میکردم اشکام میریخت

شب چون خیلی خسته بودم ساعت نه خوابیدم

ولی ساعت 11 شب که بیدار شدم

گلوم به شدت درد میکرد

فکر میکردم گلوم متورم شده

حالم بد بود

مامانی اومدن و گفتن حاضر شو بریم دکتر

ولی من همین طوری اشکام میرخت

مامانی میگفتن: یه گلو درد که گریه نداره پاشو پاشو بریم دکتر

ولی اون موقع که نمیدونستن من براچی گریه میکردم

به خاطر دوری تو و مامانت

(الانم دوباره گریه م گرفت)

وقتی هم منتظر بودیم تا نوبتمون بشه

وقتی یادتو و مامانت میفتادم اشکام میرخت

فکر میکنم اینکه خیلی حالم بد شده بود به خاطر ناراحتی م بود

3تا آمپول زدم دیشبناراحت

خلاصه اومدیم خونه

امروز گلوم خیلی خیلی بهتره

ولی بازم گریه میکنم

نمیدونم ایندفعه چرا اینقدر سخته

مامانت هم دیشب دیگه طاقت نیاورده و زده زیر گریه

دیروز دوستم(آسنا) و شیما جون خونه ما بودن

وقتی رفتن تنها شدم

دلم خیلی گرفته

میخوام این دو ماه رو دوباره شروع کنم

دوباره شروع کنم و با موفقیت (به کمک خدا) تموم کنم

فقط منتظرم امتحانام تموم بشه و بیام پیشتون

دوری خیلی سخته

خیلی

اصلا فکرنمیکردم بعد از اینکه برین اینطور گریه کنم

الانم شیما جون خونمونه

شد چهار شب

چهار شبه دارم گریه میکنم

لپ تاپ از اشکام خیس شده

میخوام خالی بشم

بشینم و یه دل سیر گریه کنم

دوباره شروع میکنم ان شاءالله

دوباره یه زندگی شاد رو شروع میکنم

خواهرم

خواهر دوست داشتنی ام

هیچ چیز جای تو رو برام پر نمیکنه

خیلی دلم برات تنگ شده

سر کلاس یادتو میفتادم و گریه م میگرفت

ولی جلوخودمو میگرفتم

حتی دوستم به خاطر اینکه من ناراحت بودم گریه میکرد

نمیدونستم اینقدر بهت وابسته ام

یاد شبی که میخواستی بری سر خونه زندگیت افتادم

یادته چقدر اون موقع گریه کردیم

الانم همون طوری گریه میکنم

ولی این روزها هم میگذره

میگذره

من ان شاءالله میام


تابستون که باهم بودیم

چه روزهای خوبی بود

باهم برگشتیم مشهد

بامامانی و بابایی و من و تو میرفتیم خرید سیسمونی

تابستون که خونتون بودم صبح ها بعضی روزا تا ساعت 11 12 خواب بودیم

بعد من ناهار ساعت4 بعد ازظهر آماده میکردم و میخوردیم

با چه شور و شوقی تو مامی سایت بارداری هفته به هفته رو نگاه میکردیم و کلی ذوق میکردیم

من غر میزدم که چقدر میرین بیرون!

چقدر میخندیدیم

یادته؟

خیلی روزهای خوبی داشتیم

ومن مطمئنم این روز های خوش دوباره تکرار میشه

چون تا به حال بارها و بارها تکرار شده

مطمئنم

چون خدا با ماست

من دوباره شروع میکنم

اگر 10ها کیلومتر با من فاصله داری ولی میدونم به یادمی

میدونم سارینا با این که خیلی کوچیکه ولی به یاد خاله ش هست

میدونم قلبم برای تمام عزیزانم میتپه

میدونم

جرئت نگاه کردم به عکس هامون رو ندارم

میدونم که اگه نگاه کنم صورتم پر اشک میشه

از همه دوستان و خواهر عزیزتر از جانم معذرت میخوام

اگه با دلنوشته ام ناراحت شدن

معذرت میخوام از خواهر خوبم

که خط به خط این دلنوشته رو خوند و گریه کرد

نمی تونستم ننویسم

باید جایی حرف دلم رو مینوشتم

من شروع خواهم کرد

من شروع خواهم کرد....

 

و در آخر هروقت دلم میگیره اینو میگم

اللهم عجل لولیک الفرج



 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامانی روژینا
26 فروردین 92 14:23
ای وای چه خاله مهربونی منم مثل خواهر شما از خونواده دورمو خاله هاش همش در انتظار دیدن دخملی درکت میکنم که چقدر سخته راستی یه چیزی چرا بیشتر عکسا باز نمیشن من فقط دوتاشو تونستم ببینم


اره دوری خیلی سخته
خیلی
باشه به عکسا رسیدگی میکنم
ممنون از حضور گرمتون