چه شب پرماجرایی بود دیشب
به نام خدا
سلام سارینا جونم
خوبی خاله؟
میخوام ماجرای دیشب رو برات تعریف کنم
دیشب مامانت خیلی خسته بود
اخه تمام روز رو بهونه گیری میکردی
برا همین شب زود خوابش برد
ولی شما
بیدار بیدار بودی
اول من بغلت کردم راهت بردم
بعدش خسته شدم دادمت به دایی جون محمد
یکمی رات برد
دیدیم نه فایده نداره که نداره و شما همچنان بیداری
گذاشتیمت تو نی نی لای لای
چند دور دور خونه هلت دادیم
بازم بیدار بودی
تا اینکه گذاشتیمت تو تشکت و با دایی جون محمد دو طرفش رو گرفتیم و هی تکونت دادیم
بازم نخوابیدی
تا اینکه بعد از کلی بغلت کردن و رات بردن تو نی نی لای لای ت خوابت برد
از ساعت12شب تا 12:30مشغول خوابوندنت بودیم
بعد هم دوسر تشک رو گرفتیم و بردیم پیش مامانت
چه شبی بود دیشب!
حالا می فهمم که بچه بزرگ کردن چقدر سخته
از همین جا دست مامان مهربونم رو میبوسم
خاله جون
قدر مامان و بابات رو خیلی بدون
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی