ساریناسارینا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

عاشقانه هایم برای تو

وقتی که شیطون بلا میشی...

  سلام مامانی سلام دختر نازم،خوبی عسلم دخترم یه چند شبی هست که خیلی دیر می خوابی نمی دونم چرااااااااا !!! دیشب هم ،همین طور بود. جالب اینجا بود که دیشب یه کم شیر می خوردی بعد رو تو برمی گردونی به طرف بابایی و با بابایی حرف می زدی نمی دونم چی می گفتی!! اما خیلی بامزه شده  بودی یه ذره شیر می خوردی باز با بابایی حرف می زدی. بالاخره خسته شدی ساعت1 خوابیدی دوستت دارم عزیزم. ...
21 ارديبهشت 1392

اولین بار که دمر شدی..

به نام خدا سلام عژیژم دیروز گلم تو آشپزخونه بودم ی دفعه صدای گریتو شنیدم با عجله اومدم سراغت.. دیدم عزیز مامان ،ناناز مامان خودشو دمر انداخته، گریه میکنه شما گریه میکردی من ذوق می کردم الهی فدات بشم مامانی زود زنگ زدم به بابایی خبر خوش رو دادم بابایی هم کلی ذوق کرد بعدش هم به مامانی اس دادم. مامانی هم خوشحال شدن. خلاصه عزیزم همه کلی ذوق زده شدن ...
21 ارديبهشت 1392

هفته ای که گذشت.....

به نام خدا سلام میخوام رویدادهای این هفته و هفته های قبل رو برات بگم سارینا جون بعد از اینکه از مشهد اومدیم تهران اولش خیلی خیلی سخت بود تا یک هفته همش ناراحت بودم مامانی و خاله جون هم همین طور مدتی که خونه مامانی بودیم صبح ها که از خواب بیدار می شدی کلی میخندیدی همه میومدن دورت اما وقتی اومدیم خونه خودمون صبح از خواب بیدار شدی یه کوچولو خندیدی بعد دور و بر اتاق رو نگاه کردی و زدی زیر گریه الهی فدات بشم غریبیت میکرد چند روز پیش با بابا و من و شما رفتیم بیرون پیاده روی و البته شما کالسکه سواری!       دایی جون محمد هم دیر...
3 ارديبهشت 1392

گوشواره در گوش عجب لای لای...

به نام خدا گوشواره در گوش عجب لای لای   این گوش ور انگوش عجب لای لای سلام دخمل نازم دیروز با مامانی و دایی جون محمد (که رانندگیش خیلی خوبه آخه چون پایه دو داره دیگه!) رفتیم گوشاتو سوراخی!! کردیم اولش که نمیدونستی اینجا کجاس و برا چی اومدیم وقتی که رفتیم تو اتاق خانوم دکتر تا گوش هات رو علامت زد گریه کردی بعد هم که سوراخ کرد جیغ میزدی وای دلم لرزید مامانی تو چشمات اشک جمع شده بود اخه فدات بشم اما عوضش خوشگل شدی تا سه هفته طبق گفته دکتر همین گوشواره ها تو گوشته بعد از سه هفته گوشواره های خودت که مامانی و بابایی(مامان و بابای من) هدیه دادن گوشت میکنم الهی ...
15 فروردين 1392

واکسن دو ماهگی

به نام خدا سلام عشق مامانی خوبی دخمل نازم دیروز با مامانی بردیمت واکسن دو ماهگی زدی دو تا واکسن زدی اینقده گریه کردی ظهر هم که با همدیگه تو اتاق خاله جون خوابیده بودیم هر 10دقیقه یکبار گریه میکردی اخه درد داشتی دیگه مامان جون اما امروز خداروشکر حالت بهتره ...
7 فروردين 1392

اولین برف سارینا

به نام خدا سلاااااااااام خوبی مامانی؟ دخمل نازم امروز اولین برف زندگیت رو دیدی امروز 17اسفنده اینقدر برف اومده که نگو قلبونت بلم تو این هوای سرد برفی دایی جون محمد واسه روی گل شما رفته و رفته و رفته تا برا شما قطره ویتامین بخره دست گلش درد نکنه اینقدر شهر خوشگل شده هنوز خونه مامانی هستیم دیشب تفلد خاله جونت بود خیلی خوش گذشت خاله جون منتطرت بود تا تو هم بیدار بشی و باهات عکس بگیره اما هرچقدر منتظر بود بیدار نشدی اینقدر دیر بیدار شدی که نصف بیشتر کیک رو خورده بودیم ولی بازم خاله جون باهات عکس گرفت دخمل خوشگلم اگه وقت کنم برات از عکسای این روز برفی میذارم رو...
17 اسفند 1391

بدون عنوان

به نام خدا سلام مامانی؟ خوفی؟ یه 10 12 روزی هست اومدیم خونه مامانی اینقدر خوش میگذره میخوام از کارات بگم اول اینکه بلا شدی هی پتو تو کنار میزنی موهات رو میکشی بعد گریه میکنی همش هم در حال شیر خوردنی مامانی!! قلبونت بلم راستی مامانی، میان دیدنت برات هدیه میارن مامانی برات یه گوشواره خوچگل خریدن خاله جون واست یه عروسکی که من خیلی دوسش دارم خریده کلی گشته تا پیداش کرده و..... دست همشون درد نکنه ازت کلی عکس گرفتیم همشو نگه میدارم تا بعدا که بزرگ شدی ان شاءالله ببنی راستی عشق من ولنتاین مبارک ...
25 بهمن 1391