هفته ای که گذشت.....
به نام خدا
سلام
میخوام رویدادهای این هفته و هفته های قبل رو برات بگم سارینا جون
بعد از اینکه از مشهد اومدیم تهران
اولش خیلی خیلی سخت بود
تا یک هفته همش ناراحت بودم
مامانی و خاله جون هم همین طور
مدتی که خونه مامانی بودیم
صبح ها که از خواب بیدار می شدی
کلی میخندیدی
همه میومدن دورت
اما وقتی اومدیم خونه خودمون
صبح از خواب بیدار شدی
یه کوچولو خندیدی
بعد دور و بر اتاق رو نگاه کردی و زدی زیر گریه
الهی فدات بشم
غریبیت میکرد
چند روز پیش با بابا و من و شما رفتیم بیرون پیاده روی و البته شما کالسکه سواری!
دایی جون محمد هم دیروز رسید تهران و الان خونه ماست
اولش که اومد چون موهاش رو کوتاه کرده بود و یه مدتی ندیده بودیش دایی جون رو نمی شناختی و روتو بر میگردوندی
از این به بعد باید به دایی جون محمد بگیم : دایی جون سرباز!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی