بدون عنوان
به نام خدا
سلام خاله جون
خوبی؟؟
دلم براهمه تون یه ذره شده
این وبلاگ رو من و مامانت درست کردیم تا از خاطراتمون، خاطرات تو، لحظه های شیرین دوران کودکیت،... بنویسیم تا وقتی بزرگ شدی خودت بخونی و اگه دوس داشتی ادامه ش بدی
میخوام از خاطرات این چند روزه بگم
اول اینکه دوستام و هم کلاسیام حالت رو می پرسن
هنوز ندیدنت ولی ندیده پیششون عزیزی
بعد اینکه شیما جون هم حالت رو میپرسه
دایی جون ها و بابایی هم دلتنگتن
خودم که دلم آب شده
خلاصه اینکه منتطرتیم
یه چند روزی مریض شده بودی(چیز خاصی نبود زردی گرفته بودی)که شکر خدا خوب شدی
اینقدر تو این چند روزه مامانت که خواهر جون بنده باشه نگران بود که نگو
قدر مامان و بابات رو خیلی بدون خاله جون
قبل از اینکه به دنیا بیای مامانت خیلی مراقبت بود
به خاطر تو خیلی زحمت کشید
همش مواظبت بود
براهمین میگم قدر مامانت رو خیلی بدون
مامانت فرشته س
هرروز به خونتون زنگ میزنم حالتو میپرسم
بابات هم میارتت پای تلفن تو گریه میکنی من ذوق میکنم
دایی جون مهدی وقتی سرکاره و سرش شلوغ نیس بهت زنگ میزنه
اگه اینجا بودی یه لحظه هم تنهات نمیذاشتم
عکسات رو بابا برامون ایمیل میکنه ما اینجا میبینیم ذوق میکنیم
دیگه این که......
خیلی دوستت دارم