به نام خدا سلام خاله جون خوبی؟؟ دلم براهمه تون یه ذره شده این وبلاگ رو من و مامانت درست کردیم تا از خاطراتمون، خاطرات تو، لحظه های شیرین دوران کودکیت،... بنویسیم تا وقتی بزرگ شدی خودت بخونی و اگه دوس داشتی ادامه ش بدی میخوام از خاطرات این چند روزه بگم اول اینکه دوستام و هم کلاسیام حالت رو می پرسن هنوز ندیدنت ولی ندیده پیششون عزیزی بعد اینکه شیما جون هم حالت رو میپرسه دایی جون ها و بابایی هم دلتنگتن خودم که دلم آب شده خلاصه اینکه منتطرتیم یه چند روزی مریض شده بودی(چیز خاصی نبود زردی گرفته بودی)که شکر خدا خوب شدی اینقدر تو این چند روزه مامانت که خواهر جون بنده باشه نگران...