سفرنامه شمال ...
به نام خدا
سلام دوستان
عید گذشته تون مبارک
نماز و روزه هاتون مقبول درگاه حق
خوبین؟ خوشین؟
خب، همون طور که از عنوان پست معلومه، این پست به شرح ماوقع سفر شمال می پردازه
اول از همه مروری داشته باشیم به مسافران عزیز این سفر:
بابا جون
مامانی
بابا علی
مامان نسرین
دایی جون مهدی و زن دایی جون
دایی جون محمد
با حضور
ساریــــنا
و
خالــــــــه جون
دوشنبه 93/5/6
ساعت 5 صبح حرکت از مشهد به سمت محمود آباد
ساعت 6 بعد ازظهر ـ محمود آباد ـ متل شهر قصه
عصر همان روز ـ دریای طوفانی محمود آباد
سه شنبه 93/5/7
ساعت 5 ونیم صبح حرکت سارینا جوجو و بابا علی و مامان نسرین و دایی جون محمد از تهران به سمت محمود آباد
من که پیر شدم تا شما برسین. هر وقت زنگ میزدیم ببینیم کجایین با این جمله رو به رو می شدیم :
کجایین؟ 50 کیلومتری قائم شهر
یک ساعت بعد....
کجایین؟ 50 کیلومتری قائم شهر
دوباره یک ساعت بعد....
کجایین؟ 50 کیلومتری قائم شهر
کجا؟ 50 کیلومتری قائم شهر
چی؟ 50 کیلومتری قائم شهر
کی؟ 50کیلوتری قائم شهر
......
شده بودین مدرسان شریف
بالاخره بعد از ملامت های زیاد ناشی از ترافیک سنگین ساعت 2 و نیم ظهر سارینا جوجو به همراه همراهانش رسید
عصر روز سه شنبه ـ پیاده روی بعد ناهار
جوجوی خاله آخرین باری که شمال رفته بود 6 ماهش بود
اون موقع از آب می ترسید
این دفعه اولش یکم ترسیدی اما بعد عاشق آب بازی شدی
از تمام وقایع یاد شده فیلم موجود می باشد
اینجا، جا داره کارهای جدید سارینا رو هم بگم
اول ازهمه وقتی رسیدی شمال یکم با ما غریبی میکردی
اما بعد از 5دقیقه با اولین کسی که دوست شدی من بودم
الکی که نیس، خاله جونم ها!
آتیش : آتَ
سیب : ایب
اسب : اثب
بهش میگم اسمت چیه، میگه : آینا!
تعجب دایی جون مهدی و سارینا هر دو باهم!
بابا علی در حال درست کردن صندلی ماسه ای برای جلوس سارینا جوجو
در اینجا دایی جون محمد هم وارد صحنه میشود
سارینا هم به عنوان مهندس ناظر بر نحوه ساخت نظارت میکند
صندلی آماده س
جلوس فرمایید
سارینا : جلوس میفرماییم!
سارینا : ووووی! این چقدر سرده!
سارینا : آیا درست کردن یک صندلی سرد! برای یک نی نی ناز و خوشگل کار خوبیست؟
بابا علی : دخمل بابا کیه؟!
سارینا : مــــــــــــــــــــــــــــن!
جا داره از دایی جون محمد هم تشکر ویژه به عمل آوریم به خاطر فیلم های یهویی که موجبات خنده وشادی ما رو فراهم میکنه!
یک عکس و دو عکاس!
عکس گرفته شده توسط بابا علی
عکس گرفته شده توسط خاله جون
نکته عکس ها رو گرفتین؟!
تو هر دو عکس زبون سارینا بیرونه!!
قلبون بامزگی هات خاله جون
چهارشنبه 93/5/8
ساعت 11 صبح ـ پیاده روی لب دریا
من و دختر غریق نجاتم همین الان یهویی!
سارینا : بچه جون برو اون طرف! اینجا مگه جای شنا س؟!
سارینا : یکی مارو نجات بده! ما غرق شدیم!
سارینا : ما نجات یافتیم!
سارینا : لحظاتی بعد از نجات ما !
سارینا : دایی جون، مگه من موشم؟!
سارینا و هنر نمایی روی ماسه!
چهارشنبه ـ بعد ازظهر ـ حرکت به سمت جنگل نور
سارینا آماده ی حرکت به مقصد جنگل نور
عکس سلفی سارینا و بابا علی!
جنگل زیبای نور
منم تو این عکس هستم!
پیدا کردین؟!
ای بابا همون مانتو قرمزه دیگه!
تا سارینا جوجو خوابه ما چند تا عکس بگیریم!
دایی جون محمد و بابا علی
سارینا جوجو از خواب همایونی بیدار شدند
پنجشنبه 93/5/9
ساعت 9 صبح بود و هرکس آروم سرگرم کار خودش بود
در این بین غیبت بابا علی برای من سوال شده بود
که ناگهان بابا علی با یه جعبه کیک وارد شد
اینجا بود که کنجکاووی همگان چند برابر شد که امروز مگه چه روزیه؟!
همه در حال فکر کردن بودند که ناگهان جرقه ای دز ذهن من شکل گرفت!
امروز سالگرد ازدواج بابا علی و مامان نسرین هستش
مبارکه!
حرکت به سمت بابلسر
سارینا : این بابا علی چقدر تند میره!
خاله جون: سارینا ؟!
سارینا (با عصبانیت) : بعـــــــله؟!
خاله جون: هیچی خاله
دریای زیبای بابلسر
بعد از صرف ناهار موقع وداع فرا رسید
هنوزم که یادم میاد غم میشینه تو دلم
موقعی که میخواستیم از هم جدا بشیم کلی گریه کردی و همش میگفتی آله آله
فسقلی اشک منو و مامانی رو هم در آوردی
دوری و دلتنگی خیلی سخته
سخت ....
و تا تجربه ش نکنی نمی فهمی چی میگم
ان شاءالله نصیب هیچکس نشه
همه چی خوبـــــه
فقط دلــــــــــــتنگم
آخه هیچی مثل دلـــــــــــــتنگی نیس
دو تا دریــــــــــاچه تو چشــــــــماتـــــــه ولی
هیچی دریـــــــاچه ای این رنــــــگی نیس
« بخند ـ آلبوم همین ـ رضا صادقی »