ساریناسارینا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره

عاشقانه هایم برای تو

سفرنامه شمال ...

1393/5/12 20:51
نویسنده : مامان نسرین
1,352 بازدید
اشتراک گذاری

به نام خدا

سلام دوستان

عید گذشته تون مبارکمحبت

نماز و روزه هاتون مقبول درگاه حقفرشته

خوبین؟ خوشین؟زیبا

خب، همون طور که از عنوان پست معلومه، این پست به شرح ماوقع سفر شمال می پردازه

اول از همه مروری داشته باشیم به مسافران عزیز این سفر:

بابا جون

مامانی

بابا علی

مامان نسرین

دایی جون مهدی و زن دایی جون

دایی جون محمد

با حضور

ساریــــنا

و

خالــــــــه جونخندونک

 

دوشنبه 93/5/6

ساعت 5 صبح حرکت از مشهد به سمت محمود آباد

ساعت 6 بعد ازظهر ـ محمود آباد ـ متل شهر قصه

عصر همان روز ـ دریای طوفانی محمود آباد

سه شنبه 93/5/7

ساعت 5 ونیم صبح حرکت سارینا جوجو و بابا علی و مامان نسرین و دایی جون محمد از تهران به سمت محمود آباد

من که پیر شدم تا شما برسین. هر وقت زنگ میزدیم ببینیم کجایین با این جمله رو به رو می شدیم :

کجایین؟ 50 کیلومتری قائم شهرسکوت

یک ساعت بعد....

کجایین؟ 50 کیلومتری قائم شهرسکوت

دوباره یک ساعت بعد....

کجایین؟ 50 کیلومتری قائم شهرسکوت

کجا؟ 50 کیلومتری قائم شهرسکوت

چی؟ 50 کیلومتری قائم شهرسکوت

کی؟ 50کیلوتری قائم شهرسکوت

......

شده بودین مدرسان شریفخندونک

بالاخره بعد از ملامت های زیاد ناشی از ترافیک سنگین ساعت 2 و نیم ظهر سارینا جوجو به همراه همراهانش رسیدخسته

عصر روز سه شنبه ـ پیاده روی بعد ناهار

جوجوی خاله آخرین باری که شمال رفته بود 6 ماهش بود

اون موقع از آب می ترسیدترسو

این دفعه اولش یکم ترسیدی اما بعد عاشق آب بازی شدی

از تمام وقایع یاد شده فیلم موجود می باشدعینک

اینجا، جا داره کارهای جدید سارینا رو هم بگم

اول ازهمه وقتی رسیدی شمال یکم با ما غریبی میکردی

اما بعد از 5دقیقه با اولین کسی که دوست شدی من بودممحبت

الکی که نیس، خاله جونم ها!

آتیش : آتَ

سیب : ایب

اسب : اثب

بهش میگم اسمت چیه، میگه : آینا!

 

تعجب دایی جون مهدی و سارینا هر دو باهم!

بابا علی در حال درست کردن صندلی ماسه ای برای جلوس سارینا جوجو

در اینجا دایی جون محمد هم وارد صحنه میشود

سارینا هم به عنوان مهندس ناظر بر نحوه ساخت نظارت میکنددلخور

صندلی آماده س

جلوس فرماییدآرام

سارینا : جلوس میفرماییم!خنده

سارینا : ووووی! این چقدر سرده!خطا

سارینا : آیا درست کردن یک صندلی سرد! برای یک نی نی  ناز و خوشگل کار خوبیست؟متفکر

بابا علی : دخمل بابا کیه؟!

سارینا : مــــــــــــــــــــــــــــن!

جا داره از دایی جون محمد هم تشکر  ویژه به عمل آوریم به خاطر فیلم های یهویی که موجبات خنده وشادی ما رو فراهم میکنه!خندونک

یک عکس و دو عکاس!

عکس گرفته شده توسط بابا علی

عکس گرفته شده توسط خاله جون

نکته عکس ها رو گرفتین؟!

تو هر دو عکس زبون سارینا بیرونه!!زبان

قلبون بامزگی هات خاله جونبوس

 

چهارشنبه 93/5/8

ساعت 11 صبح ـ پیاده روی لب دریا

من و دختر غریق نجاتم همین الان یهویی!چشمک

سارینا : بچه جون برو اون طرف! اینجا مگه جای شنا س؟!شاکی

سارینا : یکی مارو نجات بده! ما غرق شدیم!ترسو

سارینا : ما نجات یافتیم!

سارینا : لحظاتی بعد از نجات ما !بی حوصله

سارینا : دایی جون، مگه من موشم؟!متنظر

سارینا و هنر نمایی روی ماسه!

چهارشنبه ـ بعد ازظهر ـ حرکت به سمت جنگل نور

سارینا آماده ی حرکت به مقصد جنگل نور

عکس سلفی سارینا و بابا علی!خندونک

جنگل زیبای نور

منم تو این عکس هستم!

پیدا کردین؟!عینک

ای بابا همون مانتو قرمزه دیگه!خندونک

 تا سارینا جوجو خوابه ما چند تا عکس بگیریم!خواب

دایی جون محمد و بابا علی

سارینا جوجو از خواب همایونی بیدار شدندبی حوصله

پنجشنبه 93/5/9

ساعت 9 صبح بود و هرکس آروم سرگرم کار خودش بودراضی

در این بین غیبت بابا علی برای من سوال شده بودسوال

که ناگهان بابا علی با یه جعبه کیک وارد شدتعجب

اینجا بود که کنجکاووی همگان چند برابر شد که امروز مگه چه روزیه؟!متفکر

همه در حال فکر کردن بودند که ناگهان جرقه ای دز ذهن من شکل گرفت!اجازه

امروز سالگرد ازدواج بابا علی و مامان نسرین هستشجشن

مبارکه!تشویق

حرکت به سمت بابلسر

سارینا : این بابا علی چقدر تند میره!شاکی

خاله جون: سارینا ؟!

سارینا (با عصبانیت) : بعـــــــله؟!بدبو

خاله جون: هیچی خالهترسو

دریای زیبای بابلسر

بعد از صرف ناهار موقع وداع فرا رسیدغمگین

هنوزم که یادم میاد غم میشینه تو دلمدلشکسته

موقعی که میخواستیم از هم جدا بشیم کلی گریه کردی و همش میگفتی آله آلهگریه

فسقلی اشک منو و مامانی رو هم در آوردی

دوری و دلتنگی خیلی سخته

سخت ....

و تا تجربه ش نکنی نمی فهمی چی میگم

ان شاءالله نصیب هیچکس نشهفرشته

 

همه چی خوبـــــه

فقط دلــــــــــــتنگم

آخه هیچی مثل دلـــــــــــــتنگی نیس

دو تا دریــــــــــاچه تو چشــــــــماتـــــــه ولی

هیچی دریـــــــاچه ای این رنــــــگی نیس

« بخند ـ آلبوم همین ـ رضا صادقی »

پسندها (2)

نظرات (3)

مامان مائده
12 مرداد 93 23:47
به به! هميشه به گردش و سفر و تفريح.قربون اين دختر دريا دوست
مامان نسرین
پاسخ
دختر آب دوست! هر جا آب باشه میخاد بپره توش!
کوزه گر
14 مرداد 93 14:35
سلام خاله جون خوبی؟ خسته نباشی! چه پست مفصلی. معلومه حسابی بهتون خوش گذشته. خدا رو شکر. ایشالا همیشه به شادی. راستی سارینا خیلی تغییر کرده، ماشالا بزرگ شده. خدا حفظش کنه. بازم به من سر بزن خاله جون مهربون.
مامان نسرین
پاسخ
سلام مرسی کوزه گر جون که اومدی
دایی جون محمد
16 مرداد 93 19:24
سلام پست خیلی خوبی بود ولی اولش یه اشکالی داشت اونم این بود که شما بدون اجازه قبلی سارینا در وبلاگش اسم "متل شهر قصه" رو آوردید و برای اون +م++ (این چندتا حرف رو سارینا تایپ کرد!) محل تبلیغات رایگان انجام دادید!؟ به فرموده سارینا: از این پس هرگونه تبلیغات در وبلاگ ممنوع و پیگرد قانونی دارد!؟ اون عکس سلفی خیلی باحال بود از به بعد شاهد عکسهای سلفی بیشتری خواهید بود
مامان نسرین
پاسخ
کی گفته تبلیغات رایگان؟! شاید رایگان نباشد...